این نوشته‌ها، مصداق بارز جرم اینترنتی هستند.

امروز و بعد از مدتها، سری به یکی از وبلاگ‌های قدیمی‌ام زدم. آن زمان، فکر می‌کردم که خوب ترجمه می‌کنم. همه فعالیتم، ۲۰ پست بود و آخرینش، اواسط سال ۸۸. گویا بعد از ۳ سال به سرم زده بود که نسخه پشتیبان از وبلاگ تهیه کنم و هرگز فکر نمی‌کردم که به کارم بیاید. امروز دیدم که وبلاگم دیگر نیست. چند شعر و داستان کوتاه را مصداق جرم دانسته‌اند. برای زنده نگه داشتن آن کار و کوبیدن کاغدهای مجازی به صورت احمق‌ها، و نیز به خاطر این که نسخه پشتیبان به احمقانه ترین صورت ممکن به دست صاحب وبلاگ می‌رسد، تمام آرشیو را یکجا و در یک پست می‌آورم، درست به همان صورتی که منتشر شده بود.


عنوان وبلاگ:ترجمان
آدرس وبلاگ:http://mytranslates.blogfa.com
توضیحات:
نام نویسنده:شوایک
تاریخ تهیه نسخه پشتیبان:یکشنبه بیست و ششم شهریور 1391 ساعت 1:58
عطر خوش زن
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و یکم اردیبهشت 1388 ساعت 17:35 شماره پست: 20
...
- آقای سیمز، شما دروغگو هستید.
- ولی خبرچین نیست
- ببخشید؟
- نه، فکر نمی‌کنم ببخشم.
- آقای سلید!
- چه بشکه گهی!
- مواظب حرف زدنتان باشید آقای اسلید. شما در مدرسه بیرد هستید نه پادگان.
- آقای سیمز یک فرصت دیگر به شما می‌دهم که حرفتان را بزنید.
- آقای سیمز فرصتی نمی‌خواهد. دوست ندارد انگ "هنوز ارزش آنکه به مدرسه بیرد برود" به او چسبانده شود. این چه کوفتی است؟ این چه پندی است : " بچه‌ها، همکلاسی‌تان را لو بدهید، خودتان را نجات! وگرنه شما را به سیخ می‌کشیم"
وقتی آشوبی برپا شود(اصلی: گه به سمت پنکه شرتاب شود)، بعضی‌ها می‌ایستند و بعضی فرار می‌کنند. این طرف چارلی ایستاده، در برابر آتش و آن سمت جورج در جیب گشاد پدرش قایم شده. 
و شما چه می‌کنید؟ به جورج پاداش می‌دهید و چارلی را نابود می‌کنید.
- تمام شد آقای اسلید؟
- نه، من تازه گرم شده‌ام.
- ویلیام هوارد تافت، ویلیام جنینگس بریانت، ویلیام تل، هر کسی! روحشان مرده است، اگر هرگز چنین چیزی داشته اند. تمام شده. شما اینجا کشتی جاسوسی می‌سازید. شناوری برای خبرچین‌هایی که به دریا می‌روند. و اگر فکر می‌کنید این ماهی‌کوچولوها را برای مردانگی آماده می‌کنید، بهتر است دوباره فکر کنید.
چون من می‌گویم شما دقیقا روحشان را می‌کشید. این موسسه علنا مغزشویی می‌کند. چه شرم‌آور.
این چه نمایشی است که امروز اجرا می‌کنید؟ تنها چیز با ارزش این نمایش، الان کنار من نشسته است.
آمده‌ام به شما بگویم که روح این پسر سالم است. قابل مذاکره نیست. می‌دانید چرا؟ یکی در این سالن که نمی‌خواهم اسم ببرم، پیشنهاد خرید به او داده بود. این چارلی بود که فروشنده نبود.
- آقا! شما از حد خود خارج شده‌اید.
- نشانت می‌دهم خارج از حد یعنی چه، آقای تراسک.
نشانت می‌دهم، ولی خیلی پیرم، خیلی خسته‌ام، و بیش از حد کور. اگر آدم پنج سال پیش بودم، یک شعله‌افکن به جان اینجا می‌انداختم. خارج از حد؟ فکر می‌کنی با کی حرف می‌زنی؟ من هم زندگی کرده‌ام، می‌دانی؟ زمانی می‌توانستم ببینم و دیده‌ام. پسرانی مانند اینها، جوانتر از اینها. بازوهایشان کنده شده، پاهایشان بریده شده.
ولی هیچ چیزی مانند یک روح معلول نیست. هیچ عضو مصنوعی برای آن وجود ندارد.
فکر می‌کنید که این سرباز پیاده خوب را با دم لای پا به اورگون برمی‌گردانید، ولی من می‌گویم شما روحش را اعدام می‌کنید. چرا؟ چون او مثل "بچه‌های بیرد" نیست. " بچه های بیرد"! شما این بچه را اذیت می‌کنید. شما مفت‌خور های "بیرد" خواهید بود، بسیاری از شما.
و هری، جیمی، ترنت، هرجا که نشسته اید، لعنت به شما.
- بس کنید آقای اسلید.
- هنوز تمام نشده. وقتی اینجا آمدم این حرف ها را شنیدم "گهواره رهبران". وقتی شاخه بشکند، گهواره می‌افتد و اکنون افتاده است. افتاده است.
سازندگان مردان، خالقان رهبران، مراقب باشید که اینجا چگونه رهبرانی می‌سازید. 
نمی‌دانم که سکوت امروز چارلی درست است یا نه، من قاضی یا ژوری نیستم. ولی می‌توانم بگویم که او کسی را نمی‌فروشد تا آینده اش را بخرد. و این، دوستان، درستکاری است. شجاعت است. رهبران باید از آن ساخته شده باشند.
حالا من در زندگی‌ام به دوراهی رسیده ام. همیشه می‌دانستم راه درست کدام است.
بدون استثنا می‌دانستم ولی هرگز انتخابش نکردم. می‌دانید چرا؟ چون وحشتناک سخت بود.
حالا چارلی به دوراهی رسیده است. او یک راه را انتخاب کرده است، راه درست را.
راهی است که از اصول ساخته شده و به شخصیت می‌رسد. بگذارید به سفرش ادامه دهد.
شما اعضای کمیته، آینده این پسر را در دست دارید. آینده‌ای بسیار ارزشمند. باور کنید.
نابودش نکنید. حفاظتش کنید. در آغوشش بکشید. روزی سرافرازتان خواهد کرد، به شما قول می‌دهم.

عطر خوش زن - سکانس (قبل از) پایانی ، آل پاچینو . اصل متن

رنج آور می شود
+ نوشته شده در شنبه سوم اسفند 1387 ساعت 16:22 شماره پست: 19
-ناهار خوب بود آقای برایار؟
- فوق العاده!
- سورلی بودید؟
- نه، یه رستوران چینی.
- همسرتون زنگ زد
به خانه زنگ زد. همسرش جواب داد:
- کجای دنیا بودی؟
- ببخشید عزیزم، ناهار طول کشید
عجیب بود که دوباره دروغ می گفت، آن هم در مورد مراسم تدفین.
- تام میاد اینجا. برو از دالگلیش یه ماهی سالمون بخر. پرورشی نباشه. بهتره همین الان بری چون زود تموم میشه.
ژوئیه بود، یک تابستان داغ. آرام راه می رفت و به مراسمی که تازه رفته بود فکر می کرد. بین نیم دوجین عزادار، فقط مشاور حقوقی را که ده سال قبل او را به ماری معرفی کرده بود می شناخت، همان کسی که هفته قبل هم خبر مرگش را به او داده بود.
خبر، شوکه اش کرد: نمی دانست که مریض است، و البته هفت سال او را ندیده بود. در طول مراسم، مهارناپذیر گریه می کرد.
فروشنده دالگلیش، یک ماهی به اندازه بازویش از زیر علف های دریایی و یخ بیرون کشید.
-خوبه؟
- بله، میشه لطفا...
- دل و روده اش رو خالی کنم و تمیزش کنم؟
- لطفا
مرد، شکم ماهی را با چاقوی کوچکی پاره کرد و دل و روده مرطوب و بژرنگش را در سطل ریخت. فلس های خالدار و گوشت سرخ زیر آن را شست و سپس ماهی را در کاغذ پیچید و درون کیسه پلاستیکی گذاشت. ماهی شش اینچ درازتر از یخچال شرکت بود.
- هرزه پست
ماهی را به انبار زیرزمین برد. گوشه کنار زیرزمین پر از تله های چسبناک بود که موش ها و سوسک های مرده را گرفتار کرده بودند، ولی خنک تر از بالا بود. به سختی توانست آن را در کشوی یکی از کابینت های کهنه جا دهد.
بقیه روز را روی لیست های خانه های اجاره ای جدید کار کرد. وقتی کارش تمام شد، چشمهایش می سوختند. دیر بود و باید زود خودش را به ایستگاه مترو می رساند. خیس عرق و نفس نفس زنان، درست برای قطار شش و چهل و پنج دقیقه خودش را به چهارراه چارینگ  رساند.
در قطار پر از آدم هایی که به تعطیلات آخر هفته می روند، ناگهان متوجه شد که دارد به ماری فکر می کند. گاهی ماری آهنگ مزخرفی در گوشش می خواند، دهانش را آنقدر نزدیک می آورد که انگار می خواهد یک راز بگوید. زندگی گوشه گیرانه عجیبش در لندن را به یاد می آورد، و بی تفاوتی عجیبش نسبت به آن انزوا. چون نمی توانستند هتل بگیرند، ماری وانمود می کرد که مشتری اوست و می خواهد یکی از املاک لیست شده به نام بنگاه او را ببیند. به هر خانه ای که رفتند، دنیایی تازه بود. عشقبازی در "خانه کوچک و مجلل ویکتوریایی" یا "آپارتمان حیاط دار دنج" مثل تجربه انواع زندگی های ممکن بود، هر کدام با بی پروایی لذتبخش خودش: یک روز، زوج پولدار مشهوری بودند و روز دیگر، دانشجوهایی روشنفکر و آس و پاس... برای سه سال، خودش را خوشحال ترین مرد دنیا می دانست، و خوش شانس ترین. ماری هرگز از او نخواست که خانواده اش را ترک کند و او هم، آن را بخشی از خوش شانسی اش می دانست.
 و سپس، ماری ناگهان رابطه را تمام کرد. کاملا جدی گفت: من عاشقت شده ام، و این کم کم دارد رنج آور می شود.
زنش بیرون از ایستگاه منتظرش بود.
پرسید: سالمون کجاست؟
ترسی ناگهانی در وجودش پخش شد.
- من... من ماهی رو جا گذاشتم.
زنش پشت به او کرد، ناگهان برگشت و به او زل زد و گفت:
- تو احمقی ، تو یک احمق به تمام معنایی.

داستانی از جیمز لاسدون (لینک دانلود)

پرده
+ نوشته شده در جمعه هجدهم بهمن 1387 ساعت 16:48 شماره پست: 18
پرده آخر تئاتر موزیکالی که مدتهاست اجرا می شود
بعضی ها ادعا می کنند چندصد بار آنرا دیده اند
پرده آخر را در اخبار تلویزیون دیدم:
پر از گل، جامهای سلامتی، اشکهای شوق
خطابه های آتشین.
من این نمایش را اصلا ندیدم
ولی مطمئنم اصلا نمی توانستم تحملش کنم
حتما حالم را به هم میزد.
باور کنید
جهان و مردمش و این سرگرمی های هنری
اصلا به درد من نخورده اند، فقط من.
به هر حال
بگذارید از هم لذت ببرند
این طوری دیگر کاری به من نداردند
با من و خطابه های آتشینم.

شعری از بوکووسکی (اصل شعر)
یک شعر از بوکووسکی : تنها بمان
+ نوشته شده در شنبه بیست و یکم دی 1387 ساعت 16:21 شماره پست: 16
هر چند وقت یک بار که فکر می کنی
چرا همه چیز بد است
به دیوارها نگاه می کنی
و در خانه می مانی
چون خیابان ها
همان فیلم های قدیمی اند
و قهرمان ها همه
هم سرنوشت قهرمان های فیلم های قدیمی اند:
کـون گنده، صورت چاق و مغزی به اندازه
مارمولک

عجیب نیست که آدم عاقل
بخواهد از کوهی 10000فوتی بالا رود
و روی قله منتظر بنشیند
و از برگهای بوته توت تغذیه کند
به جای آنکه دو زانویش را ریسک کند
که حتما یک عمر دوام نخواهد داشت
و در دو سوم موارد
حتی یک شب نخواهد پایید

کوه ها برای پیمودن سختند
دیوارها دوستانت هستند
دیوارهایت را بشناس
چیزهایی که آن بیرون به ما داده اند
حتی حوصله بچه ها را هم سر می برد
بین دیوارهایت بمان
آنها واقعی ترین عشق هستند
بساز آنجایی را که هیچ کس نمی سازد
این آخرین راه است
--باز هم بوکووسکی، اصل شعر در اینجا
عشق علاقه است
+ نوشته شده در جمعه بیست و هفتم دی 1387 ساعت 0:42 شماره پست: 17
وقتی که پشت میز کوچکی شام نشسته بودیم، نوری در چشمهای زنم برق می زد که چیزی بود بجز بازتاب طلا هایی که پشت سرش می درخشیدند و قابی برای صورتش - که بعد از صورت خودم بیش از هر چهره ای در دنیا دوستش داشتم- می ساختند. می توانست برق اعتماد و صمیمیت باشد، یا بازتاب شعله های آتش خانه آن سوی خیابان. ولی در بوی دود هیچ استعاره ای وجود نداشت. آتش از همه پنجره ها بیرون می زد و گرمایی که ما از پیاده رو حس می کردیم، داشت سنگ نمای مصنوعی سردر ما را -که یکی از زیباترین ها پیش از فاجعه در این خیابان بود و اکنون به خوبی در مقابل این موقعیت سخت ایستاده بود- پوسته پوسته می کرد. از همسایه های جوان و جذابمان که خانه شان به زودی تبدیل به تلی از خاکستر می شد، پرسیدیم ماشین آتش نشانی کجاست؟ مرد همسایه گفت : آتش نشانی خبر نکردیم. خانم همسایه به همسرش نگاه کرد و انگار که به لطیفه ای مرموز اشاره میکند، بدون آنکه دندان هایش معلوم شود لبخندی زد. دستش را به دور کمر شوهرش انداخت. شوهر شانه های او را به طرف خود کشید و با هم به آن جهنم خیره شدند. همزمان با من که داشتم می پرسیدم " چگونه آتش شروع شد؟" همسرم هم پرسید " وقتی شروع شد خانه بودید؟" خانم همسایه قوطی کبریتی نشانمان داد و لبخند زد. زوج های دیگر، نگران از جرقه های ساختمان، متعجب بودند که چرا نمی خواهند آتش نشانی بیاید. خانم همسایه گفت: ما زنده و سرحالیم و همدیگر را داریم. من گفتم: هنوز! آقای همسایه گفت: به من گفته بود که نمی گذارد چیزی از وسایل خانه را ببرم. خانم همسایه فریاد کشان گفت: می دانستم! می دانستم که وسایل احمقانه تو بین ما جدایی می اندازند. چند گوشی تلفن از جیب بیرون جهیدند و دیوانه وار مشغول تماس با آتش نشانی شدند. ما آهسته و ناخواسته به طرف خانه رفتیم. هوای سبک خانه را که آغشته به بوی بدبختی دیگری بود، عمیق تنفس کردیم. انگشتهایمان اتفاقی به هم برخورد کردند و مانند دو دسته ورق در دستان یک قمارباز ماهر، به هم پیچیدند.
خاطره ای از کریسمس - بخش پایانی
+ نوشته شده در شنبه دوم آذر 1387 ساعت 1:45 شماره پست: 12
این چیزها توی صندوق زیر شیروانی بود: جعبه کفشی پر از دم قاقم ( که از شنل فضول خانمی که یک بار اتاقی از خانه را اجاره کرده بود، کنده شده بود)، رشته های از پولک های زنگ زده، یک ستاره نقره ای، یک رشته کوتاه پوسیده خطرناک از لامپهای شمعی. بهترین تزیینات ممکن، ولی ناکافی : دوستم می خواست درختمان مانند "پنجره یک مومن واقعی" بدرخشد، شاخه هایش خمیده از سنگینی تزیینات باشند. ولی با این پول کم توانایی خرید زرق و برق های ژاپنی را نداریم. پس مثل همیشه دست به کار می شویم : با قیچی و مدادرنگی و یک خروار کاغذ پشت میز آشپزخانه می نشینیم و مشغول می شویم. من طرح می زنم و دوستم آنها را می برد: یک مشت گربه، و ماهی (چون کشیدنش راحت است)، چندتایی سیب، چند هندوانه، و کمی هم فرشته بالدار از ورقه های فویل که قبلا ذخیره کرده بودیم. با سنجاق قفلی این موجودات را به درخت می چسبانیم، و به عنوان پرداخت نهایی، شاخه های درخت را با تکه های پنبه نمناک (که برای همین کار از آگوست آماده کرده بودیم) برق می اندازیم. دوستم، دستهایش را به هم میزند و نتیجه کارمان را وارسی می کند: " حالا جدا بادی، درختمان خوردنی نشده؟" کویینی می خواهد یک فرشته را بخورد.
بعد از به هم دوختن و روبان زدن حلقه گل های مخصوص پنجره های جلویی خانه، پروژه بعدی کادو کردن هدایای خانوادگی است. روسری های خوشرنگ برای خانم ها و شربت خانگی شیرین بیان و لیمو و آسپرین برای آقایان تا در هنگام بروز "اولین نشانه های سرماخوردگی بعد از شکار" بنوشند. ولی هنگامی که می خواهیم هدایای همدیگر را آماده کنیم، من و دوستم از هم جدا می شویم. می خواهم برایش یک چاقو دسته مروارید، یک رادیوو یک پاوند تمام گیلاس شکلاتی (که یک بار چشیدیم، و او هنوز می گوید:"بادی می توانم فقط با آنها زندگی کنم، آره خدایا! می توانم. و الکی نام خدا را نمی برم") بخرم. در عوض، برایش یک بادبادک می سازم. او دوست دارد به من دوچرخه بدهد ( در هزاران مناسبت مختلف گفته است : اگر می توانستم بادی. زندگی بدون چیزی که تو دوست نداری به اندازه کافی بد است، ولی لعنتی، چیزی که گلویم را می گیرد این است که نتوانی به کسی چیزی را که می خواهی او  داشته باشد بدهی. یکی از همین روزها بادی، برایت دوچرخه ای دست و پا می کنم. نپرس چه طوری. شاید بدزدم.") در عوض، مطمئنم که برایم بادبادک درست می کند- درست مثل پارسال و پیرار سال: سال قبل از آن به هم قلاب سنگ دادیم. هرچه باشد برای من خوب است. چون ما قهرمان های پرواز بادبادک هستیم و بادها را مانند ملوان ها می شناسیم. دوستم، مجرب تر از من، حتی وقتی نسیمی برای تکان دادن ابرها نمی وزد، می تواند بادبادک را بالای بالا نگه دارد.
شب عید، حدودآ بعد از ظهر بود که من و دوستم یک پنج سنتی برداشتیم و به قصابی رفتیم تا برای کویینی هدیه همیشگی اش را بخریم : یک استخوان خوش خوراک گوساله. استخوان پیچیده در کاغذ را بالای درخت و نزدیک ستاره می گذاریم. کویینی می داند که استخوان آنجاست: پای درخت چمباتمه می زند و حسرتناک به بالای آن خیره می شود: وقت خواب که می شود، از جایش جم نمی خورد. به اندازه من هیجان زده است. مدام پتو را پس می زنم و بالش را پشت و رو می کنم انگار که یک شب گرم تابستان است. خروسی می خواند: بیخودی، هنوز خورشید در سر دیگر زمین است.
" بادی! هنوز بیداری؟" صدای دوستم از اتاقش – که چسبیده به اتاق من است- می آید، و لحظه ای بعد، با شمعی در دست، روی تخت من نشسته است. می گوید :" یک لحظه هم نخوابیدم. ذهنم مثل یک خرگوش ورجه ورجه می کند. بادی، فکر می کنی خانم روزولت کیک ما را سر شام سرو کند؟" همدیگر را روی تخت در آغوش می کشیم و دستم را به علامت دوست داشتن فشار می دهد. "دستت قبلا کوچکتر بود. از اینکه ببینم بزرگ می شوی متنفرم. وقتی بزرگ شدی، باز هم دوست می مانیم؟" می گویم همیشه. ادامه می دهد:" ولی من خیلی ناراحتم بادی. خیلی دوست داشتم دوچرخه ای به تو بدهم. سعی کردم که تنها جواهرم را که پدرم داده بود بفروشم" - و با حالتی بین تردید و شرمساری ادامه می دهد -" باز هم برایت بادبادک درست کرده ام". اعتراف می کنم که من هم برایش بادبادک ساخته ام، و می خندیم. شمع کوتاهتر از آن است که بتوان آنرا با دست گرفت. وقتی خاموش شد، نور ستارگان آشکار می شود، ستاره ها به مانند سرودی مقدس که سپیده دم ذره ذره ساکتش می کند، در قاب پنجره می چرخند. احتمالا چرتی زده ایم، ولی شروع صبح، انگار که بر ما آب سرد می پاشد: ما کاملا بیداریم، با چشمانی کاملا باز و منتظر برای بیدار شدن بقیه. دوستم عمدا کتری را کف آشپزخانه می اندازد. من جلوی در بسته اتاق ها پا می کوبم. سروکله اعضای خانه یکی بعد از دیگری پیدا می شود، طوری نگاه می کنند که انگار می خواهند هر دوی ما را بکشند، ولی کریسمس است دیگر، نمی توانند! اول، صبحانه ای دلنشین، هرچه فکر کنید: از پنکیک تا ذرت و عسل با موم. صبحانه همه را جز من و دوستم سرحال آورد. متاسفانه آنقدر مشتاق هدایا هستیم که نمی توانیم زیاد بخوریم.
خوب، حسابی سرخورده شدم. هر که بود می شد. جوراب، لباس مدرسه، چند دستمال، ژاکت بنجل و اشتراک یک ساله یک مجله مذهبی بچگانه، چوپان کوچک. خونم را به جوش آورد. جدی می گویم.
دوستم خوش شانس تر بود: یک کیسه نارنگی ژاپنی، بهترین هدیه اش بود. او از شال دستباف خواهر ازدواج کرده اش حسابی خوشحال است. ولی می گوید که بهترین هدیه، بادبادکی است که من به او دادم. و بادبادک جدا زیباست، البته نه به زیبایی آن که او به من داد : آبی رنگ و با ستاره های پراکنده سبز و طلایی و از مهمتر اسم من رویش نوشته شده بود "بادی".

"بادی، باد میاد!"

باد می وزد و کاری نمی کنیم جز آنکه به سمت علفزار پایین خانه بدویم، جایی که کویینی استخوانش را دفن کرده (ویکی از زمستان ها، خودش هم آنجا دفن خواهد شد). آنجا، فرو رفته در علف های تروتازه که تا کمر می رسند، هایمان را هوا می کنیم، و تکان های کوچکی را که مثل ماهی به نخ می دهند حس می کنیم. خوشحال و گرم از آفتاب، روی علف ها ولو می شویم و نارنگی پوست می کنیم و جست و خیز بادبادک هایمان را تماشا می کنیم. خیلی زود جوراب و ژاکت بنجل را فراموش می کنم. آنقدر خوشحالم که انگار جایزه پنجاه هزار دلاری نامگذاری قهوه را برده ام.
دوستم مانند زنی که ناگهان به یاد آورده که توی اجاق بیسکویت گذاشته فریاد می زند: " خدای من! چقدر احمقم!" او با صدایی که انگار چیزی کشف کرده، در حالی که به جایی پشت سرم لبخند می زند، می پرسد:"می دانی همیشه چه فکر کرده ام؟ همیشه فکر کرده ام وقتی کسی در حال بیماری یا مرگ است می تواند خدا را ببیند. و فکر می کردم وقتی خدا بیاید، مثل آن است که از یک پنجره رنگی به او نگاه می کنیم: زیبا مانند شیشه رنگی که آفتاب از درونش پیداست، درخششی که فکر نمی کنی هرگز خاموش شود. و همیشه مایه تسلی ام بود: فکر اینکه آن درخشش، احساس های بد را نابود می کند. ولی شرط می بندم که هرگز این اتفاق نمی افتد. شرط می بندم آدم در لحظه آخر حس می کند که خدا خودش را قبلا به او نشان داده است. آن چیزها، (با دستش دایره ای به دور بادبادک ها، ابرها، علف ها و کویینی که رو استخوان مدفونش را سفت می کند، می کشد) چیزهایی که همیشه می دیده ایم، خود خدا هستند. من می توانم با همین منظره ای که امروز در چشمانم است، بمیرم."
این آخرین کریسمس ما با هم است.
زندگی ما را از هم جدا می کند. آنهایی که همیشه بهتر می دانند، من را به مدرسه نظام می فرستند. و نتیجه آن، توالی شوم صدای شیپور زندان ها، بیدارباش های نکبتی و اردوگاه های تابستانی است. خانه جدیدی هم دارم. ولی حساب نیست، خانه جایی است که دوستم هست، جایی که نمی توانم بروم.
و او آنجا می ماند و بی هدف دور آشپزخانه می چرخد. تنها با کویینی. و سپس تنهای تنها. ( با آن دستخط پیچی و نا واضحش می نویسد :" بادی عزیز، دیروز اسب جیم مایسی به کویینی لگد زد. شکر کن که زیاد درد نکشید. او را در پارچه کتان خوبی پیچیدم و به علفزار سیمپسون بردم که بتواند کنار تمام استخوان هایش باشد..."). تا چند نوامبر بعد، او به تنهایی پختن کیک میوه ای را ادامه داد، نه به اندازه قبل، ولی به هر حال مقداری درست می کرد: و البته همیشه برای من " بهترین پخت" را می فرستاد. و البته در هر نامه، سکه ای پیچیده در کاغذ توالت هم بود:" به یک نمایشگاه عکس برو و هر چه دیدی برایم بنویس". ولی در نامه هایش کم کم شروع کرد به قاطی کردن من و آن "بادی" دیگر که دوستش بود و در حدود سالهای 1880 مرده بود. دیگر روزهای سیزدهم هر ماه، تنها روزهایی نیست که او در رختخوابش می ماند: یک روز صبح در نوامبر، صبحی بی برگ و بی پرنده در زمستان، وقتی که نمی تواند خودش را برای از جا بکند و بگوید : "خدای من، این هوای پختن کیک میوه ای است!"
و وقتی این اتفاق بیفتد، می فهمم. ندایی، صرفا خبری را که رگی مخفی دریافت کرده بود، تایید می کند، و از من تکه ای جایگزین ناپذیر می کند، و رهایش می کند تا مانند بادبادک رسته از نخ پاره، دور شود. به همین خاطر، در این یک صبح دسامبر، در حال قدم زدن در این اردوگاه آموزشی، مدام آسمان را می گردم. انگار که انتظار دارم بادبادک هایی به شکل قلب ببینم که به طرف بهشت پرواز می کنند.

*خوب با همتی بی همتا و عظیم، شاید هم جوگیری الیم، این داستان کوتاه تمام شد، زندگینامه ترومن کاپوتی احتمالا پست بعدی این وبلاگ خواهد بود. دست به کار نقد شوید دوستان جملگی لطفا (لف و نشر مشوش!). تجربه هایم : یک باید زیاد بخوانم، دو باید قواعد را هم بدانم، سه باید وقت بگذارم، چهار داستانی که مریم دوست داشته باشد ادامه اش را بخواند انتخاب نکنم که هر وقت به اسفنکتر عزیزم فشار آمد، ولش کنم. پنجم هرگز به پویا نگویم که چطور ترجمه کرده ام تا از گزند فواحش (مطمئن باشید این یک جا جمع فحش بود) در امان باشم.
چیناسکی در بشکه قیر
+ نوشته شده در پنجشنبه چهاردهم آذر 1387 ساعت 21:29 شماره پست: 13
زر زر زر   زر زر زر   زر زر زر

(بریز دور شعرت رو، ابله، هیچ کس به این اراجیف گوش نمی ده، این سوگواری های بیخود رو
همیشه میخواستی بمیری، اعتراف کن
حالا مرگت نزدیکه، جشن بگیر!
تو که آبجوت رو هورت می کشی و سیگارت رو دود می کنی
شب موعود رسیده، خوشحال باش و بقیه رو هم توش شریک کن
با پیروک های چروکیده ای مثل تو، زمین به هم می ریزه)
(شاید باید یه شعر دیگه شروع کنم)
(یالا! یالا! یالا!)
(نمی تونم! می خوام به این تاریکی فکر کنم)
(تو یه پیر وامونده ای، مردم ریسک و هیجان میخوان)
(باشه، یه شعر دیگه میگم)
(یالا!)
(انگار نمی تونم)
(یه هفته وقت داری)
(نه، الان شروعش میکنم)
(یالا!)


زر زر زر   زر زر زر   زر زر زر

طبق معمول از بوکووسکی عزیز، آدرس اصل شعر


دو شعر دیگر از بوکووسکی
+ نوشته شده در پنجشنبه چهاردهم آذر 1387 ساعت 21:46 شماره پست: 14
امشب

نگاهی به عقب
به این راه دراز 
باور نمی کنم از عهده اش برآمده باشم:
کاری متفاوت


پیشانی چربم را ببوس

مشتی هستم گره کرده به سوی هیچ
موش می لرزاندمان و می خندد
پله های سنگی لعنتمان می کنند
مادرید منفجر می شود
مادرم در فاضلاب های متعفن هوار می کشد
دختران می دوند، آهو می دود، آب می دود
موتورهای جهنم می خروشند
در هر پستویی آخرین ضجه زمان ساخته می شود
مانند وزغ به هیچستان می جهیم
حالا درست همانجاییم.




نوشیدن
+ نوشته شده در پنجشنبه چهاردهم آذر 1387 ساعت 21:56 شماره پست: 15
تنهایی، بهترین شیوه نوشیدن است
تنهایی، تنها شیوه نوشیدن است
تنهایی، درست ترین شیوه نوشیدن است
چه قرن 20 باشد چه قرن 21
بهترین و تنها و درست ترین شیوه نوشیدن
تنها نوشیدن است
چه پولدار و چه فقیر
و چه بینشان
یا چه پیر و چه جوان
و چه بینشان
بهترین راه نوشیدن، تنهایی است
در اتاقی کوچک
با درهای بسته
ترجیحا در شب.
نوشیدنی داری،
خودت را داری.
در چهاردیواریت، گیلاس را بالا ببر
بر لب بگذار
و بنوش.
این
دنیاست!



خاطره ای از کریسمس - بخش پنجم
+ نوشته شده در جمعه بیست و چهارم آبان 1387 ساعت 20:20 شماره پست: 11
صبحگاه. شبنم یخزده، آویز علف هاست. خورشید، گرد مانند پرتقال و نارنجی چون ماه شب های گرم، در افق ایستاده، رنگ نقره ای یخزده درختان را برق می اندازد. یک بوقلمون وحشی می خواند. گرازی وحشی زیر بوته ها خرناس می کشد. وقتی که به رود خروشانی که یک زانو عمق داشت رسیدیم، مجبور شدیم که کالسکه را رها کنیم. اول کویینی به آب زد، با پاهایش پارو می زد و در اعتراض به تندی جریان آب و سرمای سینه پهاو آورش، پارس می کرد. ما دنبالش رفتیم، در حالیکه کفش ها و وسایلمان (یک تبر و یک ساک پارچه ای) را بالای سرمان نگه داشته بودیم. یک مایل بعدی : با خارهای تیز و خلنده، میوه ها تیز پوست و بوته های تیز برگ که به لباس ما گیر می کردند، با برگ های سوزنی و زنگار بسته کاج ها که از قارچ های رنگارنگ و پر های ریخته براق بودند. اینجا و آنجا، ظهوری ناگهانی، بال زدنی، خلسه صفیری، به ما یادآوری می کرد که همه پرندگان به جنوب کوچ نکرده اند. راه همواره به حوضچه هایی از آفتاب لیمویی و تونل هایی تاریک از مو می پیچید. نهری دیگر برای عبور: لشکری آشفته از قزل آلا های پشت نقطه ای آب اطراف ما را با حباب آشفته می کردند و قورباغه های اندازه بشقاب، تمرین شیرجه با سینه داشتند. در سمت دیگر آب، کوینی خودش را تکان می دهد و می لرزد. دوست من هم می لرزد: نه از سرما، که از هیجان و خوشی. وقتی سرش را بلند می کند که هوای سنگین از بوی کاج را به درون بکشد، گلبرگ یکی از گل های ژنده کلاهش می افتد. او می گوید:" تقریبا رسیدیم. بویش را حس می کنی؟" انگار که به اقیانوس رسیده باشیم.
و در واقع انگاری که اقیانوس است. هکتارها زمین معطر از درختان کریسمس، راج برگ زبر. بوته های توت سرخ به درخشانی زنگوله های چینی: کلاغ های سیاه قارقار کنان به سمت آنها شیرجه می زنند. وقتی ساک هایمان را از سبزه و برگ های رنگی کافی برای تزیین یک دوجین پنجره پر کردیم، شروع به انتخاب درخت کردیم. دوستم با صدای بلند فکر می کند : "باید دو برابر قد یک پسربچه باشد. تا پسرها نتوانند ستاره را بدزدند." درختی که انتخاب می کنیم، دو برابر من است. موجودی زیبا و شجاع که قبل از واژگونی با غژغژ گریه ناکش، سی ضربه تبر را تاب می آورد. سفر طولانی ما با کشیدن درخت به مانند یک نعش آغاز می شود. بعد از هر چند یارد، دست از مبارزه می کشیم و نفس نفس زنان می نشینیم. ولی ما قدرت شکارچیان پیروز را داریم، و این حس به همراه رایحه یخی مردانه درخت، ما را سرحال می آورد و به پیشروی وامی دارد. بازگشت دیرهنگام ما از جاده رسی با تحسین های زیادی همراه می شود، ولی دوستم در مقابل رهگذرانی که گنجینه درون ارابه ما را تحسین می کنند، ساکت و مرموز می ماند: چه درخت زیبایی! از کجا پیدایش کردید؟ او نامفهوم زمزمه می کند : " یوندر-ویز". یکبار هم یک ماشین ایستاد، و زن تنبل مالک پولدار آسیاب سرش را به بیرون سراند و جیغ وار گفت: "ربع دلار نقد واسه اون پیردرخت میدم". معمولا دوستم از گفتن نه خودداری می کند، ولی در آن موقعیت خاص سرش به تکان داد:" حتی یک دلار هم نمی گیرم". زن مالک آسیاب اصرار کرد:"یک دلار، اوهو! نیم دلار میدم. قیمت آخرمه. خدای من، زن، میتونی یکی دیگه بگیری!" دوستم محترمانه واکنش نشان داد:" شک دارم خانم محترم! هرگز از یک چیز دو تا نیست".
خانه : کوینی جلوی آتش خمیازه ای می کشد و تا فردا می خوابد و مانند یک انسان خرپف می کند.

*- معمولا لحظاتی هست که آدم می گوید عجب گهی خوردم. گهی که در گلو گیر کند چاره ای جز فرودادن ندارد، از من باور کنید. در مقایسه با متن اصلی ، واژه های تغییریافته زیادی خواهید دید که متاسفانه به دلیل اینکه نتوانستم معادلی پیدا کنم، صرفا به تشریح لفظ به لفظ یا اغماض بسنده کردم.
خاطره ای از کریسمس - بخش سوم
+ نوشته شده در یکشنبه هفتم مهر 1387 ساعت 18:48 شماره پست: 9
صدای پا می آید. در باز می شود. قلبهایمان فرو می ریزد. خود آقای هاها جونز است! و او واقعا غول است: جدا جای زخم دارد. اصلا نمی خندد. نه، او از اعماق چشمهایی که برق چشمان شیطان را دارد، خشمگین به ما نگاه می کند و می خواهد بداند : با هاها چه کار دارید؟
برای یک لحظه ما چنان فلج می شویم که نمی توانیم چیزی بگوییم. حالا دوستم نیمی از صدایش را باز می یابد، صدایی که بهترین برای نجواست : آقای هاها، اگر ممکن است ما کمی از بهترین ویسکی شما می خواهیم.
چشمهایش بیشتر می درخشد. باور می کنید؟ هاها دارد لبخند می زند! و می خندد: کدام یک از شما دائم الخمر است؟
- برای کیک میوه ای است آقای هاها. کیک پزی.
با این حرف کمی جدی می شود. اخمهایش را در هم می کشد. " نباید ویسکی خوب را هدر داد" به هر حال به درون کافه تاریکش می خزد و چند لحظه بعد، با یک بطری بدون برچسب و دارای مایعی به رنگ زرد گل آفتابگردان ظاهر می شود. درخشش آن را در آفتاب به ما نشان می دهد و می گوید : دو دلار.
ما با پول خردهایمان حساب می کنیم. ناگهان در حالی که با سکه ها که مانند تاس در مشتش تکان شان می دهد، سروصدایی راه انداخته است، صورتش نرم می شود. " به تان می گویم" سکه ها را به درون کیف ما برمی گرداند " به جای پول تکه ای از کیک میوه ای برایم بفرستید"
"خوب" دوستم در راه برگشت یادآوری می کند " مردی دوست داشتنی بود. ما برایش کیکی با یک فنجان کشمش اضافه می فرستیم"
اجاق سیاه رنگ، پر از ذغال و هیزم، مانند کدویی روشن است. همزن ها می چرخند، قاشق ها در کاسه های کره و شکر دور می زنند، وانیل هوا را شیرین می کند، زنجبیل چاشنی به هوا می دهد؛ عطر های تند و سوزان آشپزخانه را اشباع می کنند، خانه را پر می کنند، با دود دودکش، به سمت دنیا روانه می شوند. چهار روز بعد کار ما تمام می شود. سی و یک کیک، غرقه در ویسکی، روی طبقه ها و لبه پنجره ها، حمام آفتاب می گیرند.
آنها برای چه هستند؟
دوستان. نه لزوما همسایگان دوست: بلکه بیشتر آن برای کسانی است که شاید فقط یک بار آنها را دیده باشیم، و شاید هم هرگز! کسانی که رویای ما را ساخته اند. مانند پرزیدنت روزولت. مانند جناب کشیش و خانم جی.سی. لوسی، مبلغ های مذهبی باپتیست بورنئو که زمستان گذشته اینکه سخنرانی کردند. یا چاقوتیزکن کوتوله که سالی دو بار اینجا می آید. یا آبنر پکر، راننده اتوبوسی که ساعت 6 صبح از موبایل می آید و از درون صفیر خاک و مه اتوبوس برای هم دست تکان می دهیم. یا وینستون های جوان، یک زوج کالیفرنیایی که یک روز بعد از ظهر ماشینشان جلوی خانه خراب شد وی یک ساعت با هم روی ایوان خانه گپ زدیم ( آقای وینستون جوان عکسی از ما انداخت، تنها باری که عکس گرفتیم.) آیا به خاطر این است که دوست من با همه بجز همین غریبه ها کمرو است، و آشناهای خیلی دور به نظر ما بهترین دوستان هستند؟ فکر می کنم که اینطور است. همچنین یادداشت هایی که از "متشکرم" های ساکنان "وایت هاوس" نگه می داریم، ارتباط های گاه به گاه از کالیفرنا و برنئو، کارت پستال های ارزان قیمت چاقوتیزکن، احساس ارتباط با دنیای پر از وقایع ورای آشپزخانه با نمای ایستای آسمانش را به ما می دهد.

این قسمت کوتاه است، بسیار با عجله و در وقت کم ترجمه اش کردم. برای مریم!
خاطره ای از کریسمس - بخش چهارم
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و دوم مهر 1387 ساعت 17:23 شماره پست: 10
حالا یک شاخه لخت انجیر خودش را به پنجره می ساید. آشپزخانه خالی است و کیک ها تمام شده اند؛ دیروز آخرین آنها به اداره پست فرستاده شد، که تمبر پستی آن جیب ما را کاملا خالی کرد. ورشکست شدیم. این بیشتر من را غمگین می کند ولی دوستم اصرار دارد که جشن بگیریم- با دو اینچ ویسکی باقیمانده در بطری آقای هاها. کویینی به اندازه یک قاشق در فنجان قهوه می ریزد – او قهوه غلیظ با طعم تلخ کاسنی دوست دارد. باقی ویسکی را در دو گیلاس تقسیم می کنیم. هر دو ما از نتیجه نوشیدن ویسکی خالی می ترسیم، مزه تلخ اش تکان می دهد و حالت تهوع می آورد. کم کم شروع به آواز خواندن می کنیم، هر دو همزمان با هم دو ترانه مختلف می خوانیم. ترانه ای که می خوانم را بلد نیستم، فقط : جلو بیا، جلو بیا، به شهر تاریک قدم زنان مغرور بیا. ولی می توانم برقصم، درست همان چیزی که دوست دارم باشم، رقاص ماهر فیلم ها. سایه رقصان من روی دیوار می افتد، صدایمان ظروف چینی را می لرزاند، بریده بریده از وسط خنده هایمان می خوانیم: انگار که دستی نامریی ما را قلقلک می دهد. کویینی پشتش را می جنباند، پاهایش هوا را آشفته می کنند. چیزی مانند نیشخند لبهای سیاهش را کش می آورد. درونم داغ است و جرقه زن، مثل هیزم در حال سوختن، و رها مثل باد درون دودکش. دوستم اطراف اجاق والتز می رقصد، لبه دامن چلوار مندرسش را طوری دست گرفته که انگار لباس مهمانی است، می خواند : راه خانه را به من نشان بده، کفش های تنیسش روی زمین جیغ های کوتاه می کشند، راه خانه را به من نشان بده

وارد می شوند: دو آشنا. بسیار عصبانی. با چشمانی شماتت بار و زبانی سوزان. ببینید چه می گویند، با کلماتی که در هم می پیچند و صدایی خشمگین: " بچه ای هفت ساله! بوی ویسکی در نفسش! دیوانه ای؟ ویسکی به بچه هفت ساله! حتما دیوانه ای! راهی به تباهی! کروزین کیت را به یاد می آوری؟ عمو چارلی؟ برادر خوانده عمو چارلی؟ شرم! ننگ! تحقیر! زانو بزن، دعا کن، به خدا التماس کن!"
کویینی به زیر اجاق می خزد. دوستم به کفش هایش زل زده است، چانه اش می لرزد، دامنش را بالا می آورد، بینی اش را فین می کند و به سمت اتاق می دود. خیلی بعد از آنکه شهر خوابید و در خانه جز صدای ساعت و جرقه های آتش رو به خاموشی صدایی نمانده بود، در بالشی که مانند دستمال بیوه خیس شده، گریه می کند.
می گویم : " گریه نکن" در حالیکه پایین تختش نشسته ام و با وجود لباس خواب فلانلی که بوی شربت سرماخوردگی زمستان گذشته را می دهد، می لرزم. "گریه نکن" ، خواهش می کنم، انگشت ها و کف پایش را قلقلک می دهم، " برای گریه کردن زیادی بزرگ شده ای"
" برای اینکه " سکسکه می کند " من خیلی پیر هستم. پیر و مسخره"
" مسخره نه. شوخ. بیشتر از همه. گوش کن، اگر باز هم گریه کنی صبح آنقدر خسته ای که نمی توانیم برویم درخت ببریم."
او بلند می شود. کویینی روی تخت می پرد ( که اجازه ندارد) تا گونه هایش را بلیسد. " می دانم کجا می توانیم درخت های قشنگ پیدا کنیم، بادی. و البته درخت راج هم. با توت هایی به درشتی چشم هایت. در دوردست های جنگل است. دورتر از هرجایی که رفته ایم. بابا درخت های کریسمس ما را از آنجا می آورد: روی شانه اش. پنجاه سال پیش بود. خوب، حالا : نمی توانم منتظر صبح شوم."

*- این بخش سخت بود و خیلی اذیت کرد. امیدوارم زیاد اشتباه نداشته باشم. کم کم به این نتیجه می رسم که متن سخت تر از توان من بوده است.
اوممممـ...
+ نوشته شده در چهارشنبه دوم مرداد 1387 ساعت 12:34 شماره پست: 3
عشق یک بوقلمون چاق و چله است و هر روز
عید شکرگزاری


1- اولا که کلمات بالا داخل پرانتز، ظاهرا اسم اصلی (تر!) آقای شاعر عجیب است. و دوم اینکه نمی توانم مطمئن باشم منظور او  از اریب نوشتن، واقعا چیزی مثل تقطیع بوده یا اینکه کار با ماشین تحریر باعث آن شده است. به هر حال بالا پایین کردن کلمات در اینجا آسان نیست.
2- به علت شخصیت ذاتا طنزدوست بوکووسکی، fat را به چاق و چله تغییر دادم. شاید بهتر باشد که اینجا به متن وفادار باشم! اگر کسی در دنیا هست که نداند، عید شکرگزاری همان است که بوقلمون سرو می کنند و اکثر فیلم های آمریکایی آنقدر داستان را کش می دهند تا به حوالی عید شکرگزاری برسند و یک بوقلمون خوران هم نشان دهند که همه مطمئن شویم وضع همه آمریکایی ها روبراه است.
3- در متن قبل، که انصافا لقمه گنده تر از دهان بود، اشکالات کم نبودند و با کمک و بحث با مریم چندتایی رفع شد. ولی یکی ماند: هیچ کدام نتوانستیم واقعا بفهمیم منظور از the major of the battalion چه بوده. سرگرد گردان یا بیشتر گردان! مریم اعتقاد دارد که major اینجا سرگرد است گرچه اگر به معنی بیشتر گردان بگیریم متن جالب تر می شود. من در ابتدا مخالف بودم ولی ظاهرا the اول عبارت، معرفه برای major است و می تواند معنی آن را از بیشتر گردان به سرگرد تغییر دهد. با قرینه پاراگراف آخر نیز سرگرد معقول تر است. به هر حال امیدوارم دیگر غلط بیش از حد نخورم (دسته ای از ! های نورسته)
ده داستان بسیار کوتاه
+ نوشته شده در شنبه پنجم مرداد 1387 ساعت 9:39 شماره پست: 4
1- روزی روزگاری یک کشور پادشاهی بود که بر آن شاه عاقل و دانایی حکمرانی می کرد. همه مردم کشورش، او را دوست داشتند. یک روز شاه به کافه سلطنتی رفت و به محض اینکه پیشخدمت کافه، کمی پوره سیب زمینی را اشتباهی روی سینی ریخت، تفنگش را کشید و او را کشت. بعد از آن هم به صندوقدار شلیک کرد. گروه مشاوران نزدیک شاه بسیار نگران این رفتار احمقانه شاه شدند، البته او قبلا هرگز چنین کاری نکرده بود. مشاوران تصمیم گرفتند که تا مدتی در مورد این جریان با شاه حرف نزنند و ببینند که آیا بر سر عقل خواهد آمد یا نه. شاه دوباره خوشرفتار شد. به مدت 2 سال، مثل همیشه عاقل و مهربان بود. سپس یک روز، شاه درست بین دو چشم کتابدار سلطنتی را نشانه گرفت و شلیک کرد.
2- یکی از لوله های آشپزخانه ات نشتی دارد و همسایه ات، که تو هرگز از او خوشت نیامده و شنیده که داری با پستچی در مورد نشتی لوله حرف می زنی، با جعبه ابزارش سر می رسد و شروع به باز کردن لوله های آشپزخانه می کند. چند دقیق بعد، کف آشپزخانه زیر 8 اینچ آب مدفون شده و همسایه ات آن وسط، با جعبه ابزارش زیر آب رفته اش، سرگرم است. تو روی کابینت آشپزخانه می ایستی، دوشاخه تستر را به برق می زنی و به طرف او پرتابش می کنی.
3- مردی برای یک جراحی معمولی مثل کیسه صفرا به بیمارستان رفت. دکتر یک اسفنج درون شکمش جا گذاشت. دکتر قول داد که دیگر این اتفاق نخواهد افتاد. مرد را دوباره عمل کردند تا اسفنج را بیرون بیاورند. این بار دکتر دو اسفنج و یک گیره جا گذاشت. دکتر قول داد که دیگر این اتفاق نخواهد افتاد. او را دوباره عمل کردند که دو اسفنج و یک گیره را در آورند، ولی این بار سه اسفنج و یک تراکتور جا گذاشتند. دکتر قول داد که دیگر این اتفاق نخواهد افتاد. الخ.
4- گوردون کارمند شرکتی در "سیلیکون ولی" است. شرکت توسط یک مدیرعامل بیرحم اداره می شود که تمام روزش را صرف ترساندن کارمندان می کند. اگر مظنون شود که یکی از کارمندانش چندان پایبند او نیست، اخراجش می کند و ترتیبی می دهد که تمام اعضای خانواده اش، هرجا که کار می کنند هم اخراج شوند. یک روز گوردون به اتاق مدیرعامل می رود و او را با چاقوی بازکردن نامه زخمی می کند. سپس پشت سرش را با پانچ، سوراخ می کند. خون از زخمها بیرون می زند. به زودی خون تا قوزک گوردون می رسد. در دفتر بسیار مرموز قفل شده است و خون به ران های گوردون رسیده است. گوردون سعی می کند با ایمیل کمک بخواهد ولی خون، باعث اتصال کوتاه و سوختن کامپیوتر شده است. خون تا چانه گوردون بالا آمده است. با فریاد کمک می خواهد. منشی مدیرعامل فرانسوی است. گوردون، غوطه ور در خون، شنا می کند و صورتش به کاشی های آکوستیک دیوار فشرده می شود و نفس نفس می زند.
5- نواری از میگوها از روی نوار نقاله پایین می ریزد. تمام میگوها از دلار آمریکا ساخته شده اند. یکی پس از دیگری، به محض افتادن از روی نوار، آتش می گیرند.
6- در خیابان، به یک دوست دختر قدیمی بر می خوری. قرار می گذارید که فردا با هم قهوه بنوشید. خاطراتی پر از کشمکش از او داری، و رابطه تان ،اگرچه گرم بود، سکـس نداشت. برای نوشیدن قهوه ملاقات می کنید و درمی یابید که هنوز جرقه هایی از خاطرات قدیمی باقی مانده است. بعد از قهوه با هم به آپارتمان تو می روید. با هم می خوابید. او را به عفونت رحم مبتلا می کنی و در موردش نیز دروغ می گویی. می میرد.
7- مردی بسیار آبجو دوست داشت. هر روز به گوشه بار می رفت و یک لیوان آبجو می نوشید. یک روز، یک نفر از شهری دور، به بار آمد و کاملا اتفاقی به صورت مرد شلیک کرد.
8- گروهی از مورچگان، به طرف برگ تازه افتاده که پر از مواد غذایی به نظر می رسد، رژه می روند. آنها برگ را با آرواره های قدرتمندشان، قوی ترین آرواره در قلمرو حشرات، تکه می کنند و به سمت لانه شان می برند تا تمام کلنی را تغذیه کنند. چند پسربپه، ذره بین هایشان را به سمت مورچه ها می گیرند و تعداد زیادی از آنها را می سوزانند. سپس پسرها ذره بین هایشان را به طرف خانه همسایه می گیرند که در آن، زنی پای تلفن با دوستش در مورد اینکه صداقت شرط لازم برای خاطره نویسی است و نیز در مورد شکنجه و عذاب، صحبت می کند. خانه اش می سوزد.
9- تو بچه ای و اواسط شب از خواب بیدار می شوی و از پنجره اتاقت به بیرون نگاه می کنی و پدر و مادرت را می بینی که روز چمن حیاط خانه مشعل روشن کرده اند و گونه ای از مراسم سکـس غیر مسیحی را اجرا می کنند. بیرون می روی و از آنها می خواهی که بس کنند. به تو می گویند به کارهای خودت برس، و اینکه خیلی دیر وقت است. بعضی از همسایه ها دخالت می کند. پدرت تفنگش را می آورد و به دوهمسایه، یک مرد و یک زن، هر دو در قفسه سینه شلیک می کند. می خواهی جلوی پدرت را بگیری که بیشتر از این به کسی شلیک نکند. ولی مادرت تو را می گیرد و میله های چادر اردوی پیشاهنگی را بیرون می کشد و تو را با پیژامه ات به زمین می دوزد. فقط می توانی کمی سرت را برای تماشا بلند کنی. یک ماشین پلیس می رسد و مادرت با نارنجک انداز آنرا منفجر می کند. ماشین دیگری می آید و پدرت هر دو پلیس داخل آن را می کشد. یک هلیکوپتر نیروی ضربتی از بالای سر می آید و نیروهای ویژه نیز از بوته های کنار خیابان به طرف حیاط می خزند. پدر و مادرت سنگر محکمی روی چمن ساخته اند. تو فقط می توانی کمی سرت را بلند کنی تا ببینی.
10-  مردی که در یک جنگل کوهستانی زیبا قدم می زد، پا بر روی یک مین گذاشت.
11- می خواهی چند داستان کوتاه در مورد جنگ عراق بنویسی. می خواهی که داستان ها ساده باشند، تمثیلی، تشبیهی یا چیزی مثل آن. می خواهی چیزهایی در مورد زندگان بنویسی و شگفتی. می خواهی در مورد علفزار سرسبز بنویسی و حمام آفتاب و آدمهایی که بدون تکان دادن سرشان با هم دست می دهند. ولی تقریبا هرچه می نویسی شلیک، قتل، خون یا مرگ دارد. می خواهی داستانی در مورد بالنی بنویسی که در آخر منفجر نشود و یک مرغ دریایی را خفه نکند، یا خرگوشی که فرار نمی کند، یا بچه ای که هنگام کار روی دندانش، دستگاه دندانپزشک منفجر نمی شود. می خواهی چیزی بدون خشونت بنویسی، بدون خون. می خواهی چیزی امیدوارکننده بنویسی.

کمی طولانی شد! ده داستان کوتاه از جان لیری (John Leary)  و اصل داستان در اینجا.
داستان ها بسیار ساده هستند ولی گاهی کلمه کافی برای برگردان به فارسی نداریم. asphyxiating به معنی خفه شدن (از کمبود اکسیژن) است ولی شاید در معنی دیگری به کار می رود که بالن در صورت انفجار بتواند مرغ دریایی را خفه کند. همچنین webelo در این متن کمی اشکال بر انگیز بود که ظاهرا از غلط های مصطلح آمریکایی است و در اینجا توضیح خوبی در موردش داده شده است. گاهی نمی توانم صحنه را به خوبی مجسم کنم و مسیر داستان از دستم خارج می شود. در داستان گوردون، نمی دانم واقعا موقعیت اتاق چگونه است. در نتیجه با حدس ترجمه کرده ام. لحن داستان ها یکنواخت نیست و 80درصد اشکال احتمالا از من است. مورد آخر اینکه
pagan s.e.x ritual را شاید با کمی بدسلیقگی و طنز سکـس غیر مسیحی ترجمه کرده ام. pagan به معنی چند خدایی است (طبق بریتانیکا) و مبلغ های مذهبی در سالهای دور (حدود قرن 14) از آن برای نامیدن هر غیر مسیحی استفاده می کرده اند. ritual نیز به معنی پرستش و آیین پرستیدن است. ترکیب جالب آن به نظر من همان سکـس غیر مسیحی بود که البته با missionary position معروف هم متناسب باشد.
تبریک! چیناسکی
+ نوشته شده در دوشنبه هفتم مرداد 1387 ساعت 17:20 شماره پست: 5
به هفتاد که رسیدم
نامه و کارت و هدایای کوچکی 
از آدمهای غریبه دریافت خواهم کرد
که به من تبریک می گویند
تبریک

می دانم منظورشان را:
آن طوری که من زندگی کردم
باید در نصف این زمان می مردم

من خودم را توده ای کردم از زیاده روی
همواره بیخیال خودم بوده ام
تا سر حد دیوانگی
هنوز هم اینجایم
پشت این ماشین خزیده ام
در این اتاق پر از دود
در سمت چپم سطل آشغال بزرگ آبی
پر از قوطی های خالی


پزشکان پاسخی نداردند
و خدایان
ساکتند

تبریک بر تو مرگ
با این صبرت
تا جایی که توانسته ام
کرده ام کمکت

اکنون شعری دیگر
و رفتن به سوی بالکن
عجب شب زیبایی

شورت و جوراب پوشیده ام
شکم پیرم را کمی خراشیده ام
آنجا را بپا
آنجا را ببین
که تاریکی می رسد به تاریکی

همه اینها جهنمی دیوانه وار 
از یک بازی بوده است

- مثل بیشتر اوقات ار بوکووسکی و این هم اصل شعر
باز هم با hell مشکل پیدا کردم. بند آخر این شعر احتمالا درست ترجمه نشده است (و به این معنی نیست که بقیه آن درست ترجمه شده است) راهنمایی برای آن استقبال می شود.
چیناسکی ظاهرا نام یک گروه پاپ از جمهوری چک است.
چند شعر
+ نوشته شده در جمعه یازدهم مرداد 1387 ساعت 5:58 شماره پست: 6
وقتی شعر زیاد می شود

وقتی شعرها به هزاران رسید
می فهمی که بسیار کم گفته ای

-----------
مودب باش

همیشه به ما گفته اند که 
نظرات دیگران را درک کنیم
هرچقدر قدیمی
احمقانه
یا نفرت انگیز

-------

سلام، چطوری؟

این ترس است از آنچه آنها هستند:
"مرده"

اقلا آنها در خیابان پرسه نمی زنند
مراقبند که داخل بمانند
آنهایی که در تنهایی خود به صندلی روبروی تلویزیون چسبیده اند
زندگی هایشان پر از خنده های بی صدای کنسروی است

محله دوست داشتنی شان
از ماشین های پارک شده
چمن های سبز کوتاه
و خانه های کوچک
درهای کوچکی که باز و بسته می شوند
در آمد و شد فامیل هایشان
در روزهای تعطیل
درها بسته می شوند
پشت سر محتضری که آهسته می میرد
پشت سر مردگانی که هنوز زنده اند
در محله متوسط و ساکت تو
با خیابان های بادگیر
با جان کندن
با پریشانی
با وحشت
با ترس
با چشم پوشی


سگی پشت نرده ایستاده

مردی خاموش پشت پنجره



خاطره ای از کریسمس
+ نوشته شده در شنبه دوازدهم مرداد 1387 ساعت 19:15 شماره پست: 7

مقدمه : احتمالا فیلم کاپوتی را دیده اید. بازی بی نقص فیلیپ سیمور هافمن ( که من مرید middle name زیبایش هستم) اسکار را برایش هدیه آورد. نقش کاپوتی بسیار باورپذیر و دوست داشتنی بود. نویسنده ای که از 1924 تا 1984 زندگی کرد و چندان در ایران (اقلا تا جایی که من می دانم) شناخته شده نیست. داستانی از او پیدا کرده ام که ترجمه اش را با همه وجودم به مریم تقدیم می کنم که می دانم تا چه حد کاپوتی را در فیلم دوست داشت. تمام سعی خودم را می کنم که به زیبایی واژگان داستان وفادار بمانم ولی اصل داستان را در انتهای ترجمه کامل خواهم آورد. فعلا بخش اول.


صبح یک روز اواخر نوامبر را تصور کنید. آغاز یک صبح زمستانی بیش ار بیست پیش. آشپزخانه یک ساختمان درندشت قدیمی در یک شهر ییلاقی. اجاق سیاه رنگ بزرگی عنصر اصلی آن است، ولی یک میز گرد بزرگ و شومینه ای با دو صندلی راحتی روبروی آن نیز دیده می شود. شومینه از همین امروز کار فصلی اش را آغاز کرده است.

زنی با موهای سفید کوتاه مقابل پنجره آشپزخانه ایستاده است. کفش های تنیس به پا دارد و یک ژاکت خاکستری بی ریخت روی لباس چلوار تابستانی پوشیده است. کوتاه قد و سرزنده است، مانند یک مرغ کوچک. ولی به خاطر یک بیماری طولانی در دوران حوانی اش، شانه هایش به طرز رقت انگیزی خمیده هستند. صورتش تحسین برانگیز است - نه مانند صورت لینکولن ناهموار و نخراشیده و سوخته از باد و آفتاب، بلکه این هم ظریف است و خوش تراش است، و چشمهایش شرابی تیره و محجوب. با تعجب می گوید "خدای من" و از نفسش، بخار بر شیشه می نشیند "هوای کیک میوه ای است".

مخاطب زن، من هستم. هفت ساله هستم و او شصت و چند ساله. از اقوام دور هستیم و با هم زندگی کرده ایم - اقلا تا جایی که من به یاد دارم. ما به دیگر ساکنان خانه، خویشاوندانمان، به  وجودی که اذیت مان می کنند و معمولا ما را به گریه می اندازند، چندان توجهی نداریم. ما بهترین دوستان هم هستیم. او مرا بادی صدا می زند، به یاد پسری که قبلا دوستش بوده است. آن یکی بادی در دهه 1880 مرد، وقتی که دوست من هنوز بچه بود. او هنوز هم بچه است.

"قبل از اینکه از تختخواب بلند بشم می دونستم" و در حالیکه با شادی معناداری در چشمانش از پنجره به سمت من می چرخد، ادامه می دهد: "صدای زنگ دادگاه امروز سرد و واضح بود و صدای آواز هیچ پرنده ای نمی آمد. به یه جای گرمسیری رفته اند. بله حتما! اوه بادی، بیسکویت سازی کافیه. برو کالسکه من را بیار و کمک کن کلاهم را پیدا کنم. باید سی تا کیک بپزیم"

همیشه هیمنطور است. یک صبح نوامبر می رسد، و دوست من، هنگامی که رسیدن کریسمس آن سال را به طور رسمی افتتاح می کند، که باعث نشاط تخیلش می شود و شعله درون قلبش را تندتر می کند، اعلام می کند : هوای کیک میوه ای است! کالسکه رو بیار.کمک کن کلاهم رو پیدا کنم.

کلاه پیدا می شود. روپوشی که نیم تنه اش  با چرخ درشکه ای کاهی و گلهای رز بنفش تزیین شده، گم شده است. روپوش زمانی مال آشنایی بود که نسبتا اهل مد بود. با هم، کالکسکه را، آن کالسکه بچه فکسنی را، به سمت باغ و داخل جنگل گردو می رانیم. کالسکه مال من است، یعنی وقتی به دنیا آمدم برای من خریده شده بود. از چوب بید ریش ریش ساخته شده و چرخهایش هم مانند پاهای یک مست، لق می زند. ولی وسیله قابل اعتمادی است. در بهار، آنرا به جنگل می بریم  و از گل و علف  و سرخس وحشی برای گلدان های ایوان خانه، پرش می کنیم. در تابستان، وسایل پیک نیک و چوب ماهیگیری از ساقه نیشکر را رویش تلنبار می کنیم و آنرا به کنار نهر آبی می بریم. کاربردهای زمستانی هم دارد. به عنوان وسیله حمل هیزم از حیاط به آشپزخانه، و نیز به عنوان یک بستر گرم برای کویینی، سگ "رت تریر" نارنجی و سفید ما که از هاری و دو بار نیش مار زنگی جان سالم به در برده، استفاده می شود. کویینی الان در کنار آن مشغول جست و خیز است.
سه ساعت بعد، به آشپزخانه باز گشته ایم و توده ای از گردوهای زمستانی جمع شده روی کالسکه را پوست می کنیم. از جمع آوری آن همه گردو پشتمان درد گرفته است:چقدر یافتن آنها (اصل محصول گردو از درختان تکانده می شود و توسط صاحب باغ که ما نیستیم فروخته می شود) در بین برگهایی که آنها را پوشانده اند، تکه های یخ و علفهای گمراه کننده سخت بود. ترق! صدای ترد خردشدن، مانند ذره ای از یک رعد کوچک، با شکستن هر پوست گردو شنیده می شود و توده ای طلایی از مغز شیرین روغنی عاجی رنگ در کاسه نیمه شفاف جمع می شود. کویینی برای خوردن بی تابی می کند و دوستم دو بار تکه ای برایش می اندازد، هرچند که ما لجبازانه خودمان را از خوردن محروم کرده ایم. " ما نباید بخوریم بادی، اگر شروع کنیم، نمی توانیم جلوی خودمان را بگیریم. تازه همینقدر که مانده هم به سختی برای سی تا کیک می رسد". آشپزخانه تاریک می شود و غروب، پنجره را به آینه تبدیل کرده است: تصویر ما با ماه در حال طلوع درآمیخته و ما، در کنار شومینه و نور گرم آتش آن، هنوز مشغول کار هستیم. بالاخره، وقتی که ماه کاملا بالا می آید، آخرین پوست گردو را در آتش می اندازیم و با آهی همزمان، آتش گرفتنش را نگاه می کنیم. کالسکه خالی است و کاسه لبریز.

خاطره ای از کریسمس - بخش دوم
+ نوشته شده در سه شنبه پانزدهم مرداد 1387 ساعت 15:57 شماره پست: 8
شام می خوریم (بیسکویت سرد، فیله خوک، مربای شاتوت) و در باره کارهای فردا حرف می زنیم. فردا کار مورد علاقه من شروع می شود: خرید. لیمو و گیلاس، وانیل و زنجبیل و کمپوت آناناس هاوایی، کشمش و فندق و ویسکی، و راستی! کلی آرد و کره و تخم مرغ، چاشنی و ادویه. و به خاطر همین، یک پونی احتیاج داریم که کالسکه را تا خانه بکشد.

برای خرید، نیاز به پول داریم. هیچ کداممان پول نداریم. بجز پولی که گاهی آدمهای خسیس خانه به ما می دهند (یک ده سنتی گاهی پول زیادی است)، یا درآمد خودمان از کارهای مختلف: فروش کشفیات مان از جستجوی زباله ها، فروش سطل های شاتوت دستچین خودمان، شیشه های مربای خانگی و ژله سیب و کمپوت گلابی، جمع کردن گل برای مراسم ختم یا ازدواج. یک بار جایزه هفتاد و نهم یک مسابقه لیگ فوتبال را بردیم: پنج دلار. نه به خاطر اینکه چیزی از فوتبال سر در می آوردیم. فقط به دلیل اینکه هرجا حرفی از مسابقه می شنیدیم، شرکت می کردیم: فعلا امیدواریم که جایزه پنجاه هزار دلاری مسابقه نامگذاری یک مارک جدید قهوه را ببریم. ما "آ.م." را پیشنهاد دادیم و البته دوستم کمی شک داشت که نکند این نام توهین به مقدسات باشد، "آ.م.! آمین!"

راستش را بخواهید، تنها سرمایه گذاری واقعا سودآور ما، موزه لرز و لذت بود که دو تابستان پیش در انبار هیزم حیاط پشتی به راه انداختیم. بخش لذت موزه، پخش اسلاید عکس هایی از واشنگتن و نیویورک بود که یکی از آشنایان به آنجا ها رفته بود و عکس ها را به ما قرض داده بود (وقتی فهمید که چرا دستگاه را قرض گرفتیم، عصبانی شد) و بخش لرز آن، نمایش یک جوجه خانگی سه پا، دسترنج یکی از مرغ های خودمان بود. همه مردم اطراف می خواستند که جوجه را ببینند: از بزرگترها پنج سنت و از بچه ها دو سنت می گرفتیم. و پیش از آنکه به خاطر کاهش استقبال مردم موزه بسته شود، بیست دلار جمع کرده بودیم.
به هر راه ممکن، پس انداز یک کریسمس را جمع می کنیم، سرمایه برای کیک میوه ای. این پول را در یک کیف کهنه زیر پارکت کنده شده زمین زیر تختخواب دوستم، در یک لگن مخفی می کنیم. کیف تقریبا هرگز از مخفیگاهش بیرون نمی آید، مگر برای پس انداز بیشتر یا معمولا شنبه ها، برای برداشت. چون شنبه ها من اجازه دارم که ده سنت برای فیلم دیدن بردارم. دوستم هرگز به دیدن فیلم نرفته و تمایلی هم نداشته است:"ترجیح می دهم داستان را از تو بشنوم، بادی! این طور می توانم ماجرا را بهتر تصور کنم. در ضمن کسی به سن من نباید چشمهایش را اذیت کند. وقتی که خدا می آید، می خواهم خوب ببینمش" علاوه بر اینکه هرگز فیلم ندیده است: در رستوران غذا نخورده، بیشتر از پنج مایل از خانه دور نشده، تلگرام نفرستاده و نگرفته، چیزی مگر نوشته های دم دستی و انجیل نخوانده، آرایش نکرده، لعنت نکرده، برای کسی آرزوی بدی نکرده، دروغ عمدی نگفته، سگی را گرسنه نرانده. کارهای کمی هم هست که انجام داده: بزرگترین مار زنگی دهکده را کشته (شانزده زنگوله)، انفیه کشیده (مخفیانه)، مرغ مگس خوار دست آموز کرده (سعی خودش را کرده) تا روی انگشتش بایستد، داستان هایی تکان دهنده از ارواح تعریف کرده (هردو به روح اعتقاد داریم) طوری که در جولای تو را بلرزاند، با خودش حرف زده، در باران قدم زده، زیباترین "به ژاپنی" منطقه را پرورش داده و تمام دستورهای طب کهن هندی را یاد گرفته، حتی درمان زگیل.

حالا، بعد از شام، در اتاقی در دورترین نقطه خانه استراحت می کنیم و دوستم در تخت آهنی صورتی رنگ (رنگ مورد علاقه اش) که با لحاف رنگ و رو رفته ای پوشانده شده، خوابیده است. بی سر و صدا، انگار که مشغول توطئه ای لذتبخش باشیم، کیف را از مخفیگاهش بیرون می کشیم و محتویات آن را روی لحاف کهنه خالی می کنیم. دلارهای کاغذی، محکم مچاله شده اند و مانند جوانه های ماه مه سبز هستند. سکه های پنجاه سنتی، تیره و بزرگ، به وزن چشم یک مرده اند. ده سنتی های دوست داشتنی، سرزنده ترین سکه ها، از همه بیشتر جرینگ جرینگ می کنند. پنج سنتی ها و بیست و پنج سنتی ها، روکشی مثل خزه رودخانه دارند. ولی بیش از همه یک سنتی ها بوی تنفرانگیزی می دهند. تابستان گذشته، اعضای خانه با ما قرار گذاشتند که برای کشتن هر بیست و پنج مگس، یک سنت بدهند. اوه! خونریزی آگوست! مگس هایی که به بهشت پرواز کردند! کار افتخارآمیزی نبود. و شمردن پشیزها، به سختی ردیف کردن مگس های مرده بود. هیچکدام از ما مغز محاسبه گر نداشتیم. آهسته می شمردیم، ترتیب را گم می کردیم، دوباره از نو شروع می کردیم. طبق محاسبه او، 12.73 دلار داشتیم و شمارش من، دقیقا 13 دلار بود. "امیدوارم که اشتباه کرده باشی بادی، با سیزده نمی توانیم هیچ کاری کنیم. کیک ها خراب می شوند. یا کسی را به قبرستان می فرستیم. من هرگز روزهای سیزدهم از تختخواب بیرون نمی آیم." راست می گفت: او همیشه روزهای سیزدهم را در تخت می ماند. برای اینکه در حاشیه امنیت باشیم، یک سنت برداشتیم و از پنجره بیرون انداختیم.

ویسکی، از گرانترین موادی است که در کیک میوه ای می ریزیم، و نیز کمیاب ترین: قوانین دولتی، فروش آن را ممنوع کرده است. ولی همه می دانند که می توان از آقای "هاها جونز" یک بطری خرید. و روز بعد که تمام خریدهای پیش پا افتاده را انجام دادیم، به طرف محل کسب آقای هاها راه افتادیم. یک کافه "گناه آلود" (برای تاکید بر نظر مردم) برای خوردن ماهی سوخاری و رقصیدن، لب رودخانه. قبلا هم برای همین کار آنجا رفته بودیم، ولی در سالهای گذشته ارتباط ما فقط با همسر "هاها" بود، یک زن سرخپوست به تیرگی ید با موهایی به رنگ (فلز) برنج و بسیار خسته و آشفته. در واقع هرگز شوهرش را ندیدیم، او هم سرخپوست است. یک غول با زخم تیغ بر گونه اش. به او "هاها" می گویند چون بسیار بدعنق است. هرگز نمی خندد. وقتی به کافه اش رسیدیم (یک کابین چوبی هلالی شکل با ریسه هایی پر زرق و برق از لامپ های بدون حباب، در کناره گل آلود رودخانه، زیر سایه درختانی که خزه به مانند غباری خاکستری رنگ از شاخه هایشان آویزان است) قدم هایمان کند شد. حتی کویینی هم دست از بازیگوشی برداشت و خدش را به ما چسباند. چند نفر در کافه "هاها" کشته شده بودند. تکه پاره شده بودند. سرشان ترکیده بود. این پرونده ماه آینده در دادگاه بررسی می شد. معمولا این اتفاقات در شب می افتد، هنگامی که چراغ های رنگی، طرح هایی دیوانه کننده می سازند و "ویکتورلاه" زوزه می کشد. روزها، کافه "هاها" متروکه است. در زدم، کویینی پارس کرد، دوستم صدا زد: :آقای هاها؟ خانم؟ کسی خانه نیست؟"
ستاره
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و پنجم تیر 1387 ساعت 14:22 شماره پست: 1
وقتی دنیا شروع به نابودی کرد، از خودت شرمسار بودی که یک روز تمام در اتاق خوابت به تلخی گریسته بودی. دیدی که رییس جمهور در تلویزیون می گرید و التماس می‌کند و این وحشت زده‌ات کرده بود. روی تخت می‌خوابی و پتو را تا زیر بینی‌ات بالا می‌کشی، گریه می‌کنی، و وقتی که پیش‌خدمت، مدیرت، دستیارت و بالاخره پدر و مادرت خواهش می‌کنند که بیرون بروی، جواب نمی‌دهی.
بعد از بیست و چهار ساعت، پدرت در را از لولا در می‌آورد، تو را از پله ها پایین می‌کشد و به اتاق نشمین غمزده با فرش و سفید و مبل های چرمی می‌بردتو لگد می‌زنی و جیغ می‌کشی تا اینکه پدرت مجبور می‌شود تو را به روی شانه‌اش بیاندازد. او را مادرقحبه می‌خوانی و تهدیدش می‌کنی مرسدسی را که کریسمس گذشته برایش خریده‌ای پس می‌گیری.
مادرت خیلی رسمی روی مبل نشسته است، و دستهایش را مشت کرده، روی روزنامه‌ای که بر پاهایش پهن کرده، گذاشته است. گفت که همه چیز تمام شده است.
تو اخم کردی و به او خیره شدی،‌ پرسیدی چه اتفاقی دارد می افتد و آیا هنوز هم در "تاک شو" ماه آینده خواهی بود؟
تمام استگاه های تلویزیون نوارهای رنگی ثابت نشان می‌دهند. پدرت می گوید که نگران نباش، تمام برنامه‌های "تاک شو" تمام شده اند. می‌گوید که الان چیزهای بسیار مهمتری دارد اتفاق می‌افتد. چگونه می‌توانی نگران نباشی؟ قرار بود که ماه آینده عطر جدیدت را همزمان با انتشار آلبوم تازه‌ات معرفی کنی.
مادرت می‌گوید که آلبومی در کار نخواهد بود، و مشتهایش را حتی بیش از قبل گره می‌کند. نم‌توانی حرفش را قبول کنی. چطور می‌تواند چنین چیزی بگوید؟ همیشه آلبومی خواهد بود، همیشه تلویزیون خواهد بود. به پدر و مادرت می گویی که احمق هستند، و همه این چیزها به محض اینکه این رییس جمهور مزخرف را عوض کنند و در چند روز تمام خواهد شد.
مادرت می‌گوید دنیا دارد به پایان می‌رسد. به تلخی می‌گوید که آنها بمب‌ها را فرو ریخته‌اند.
پدرت می‌گوید بیماری‌ها و مسمویت‌های بر اثر پرتوها به سرعت در سرتاسر کشور گسترده می‌شود.
با مخالفت فریاد می‌زنی: نه در‌"ال ای".
ماردت روزنامه‌ها را یک به یک روبرویت می‌گیرد. جنگ تیتر صفحه اول همه آنها است، همراه با بررسی آینده شوم کشور، شامل "ال ای". احساس تهوع می‌کنی، گیج هستی. می‌خواهی بدانی که چه کرده‌ای تا شایسته این وضعیت باشی، و چگونه کسی می‌تواند چنین کاری در حق تو کند قبل از آنکه بتوانی کارهایی که برایت آن‌قدر مهم بوده‌اند تمام کنی.
دو روز بعد پدر و مادرت از زنده ماندن حرف می زنند و برای احتیاط ظرف های آب را پر می‌کنند. پدرت نگران قطعی برق است. تو در اتاق نشیمن هستی و متعجب از اینکه چرا دیروز همه خدمتکارها رفتند و آیا دستیارت هرگز با تو تماس خواهد گرفت. تنها راه تماس با بیرون رادیو است و بیسار سخت می‌شود اطلاعات به درد بخوری از لابه‌لای آن همه دعا و گریه در آن همه کانال شنید. در ایستگاه موسیقی پاپ گوینده مدام می‌گوید‌: به زودی درست می‌شود. پدرت می‌گوید به موج AM برو زیرا باشعورتر هستند، لعنتی!
گزارش‌هایی از نابودی و مرگ در تمام کشور می‌شنوی و تنها می‌توانی فکر کنی که "ال ای" امن است. حتی وقتی گزارش‌هایی از مردن آدمها در ماشین می‌شنوی، جاده "رودئو" را مانند همیشه تصور می‌کنی، بدون هیچ چیز چندش‌آوری چون جنگ، بیماری و مرگ. چگونه می‌شود جایی به زیبایی هالیوود ویران شود؟ می‌گویی کسی کاری با "ال ای" ندارد و پدرت به چشمهایت نگاه نمی‌کند.
وقتی آن شب برق می‌رود، چشم‌هایت با اشک‌های ناامیدی پر می‌شوند و شمع‌های معطری را که برای یک موقعیت خاص نگه داشته بودی، روشن می‌کنی. رادیو با باتری کار می‌کند ولی چندان دوامی نخواهد داشت. پدرت می‌گوید که رادیو را این‌قدر روشن نگذار و باتری‌ها را ذخیره کن. تو می‌گویی خفه شو و اینکه می توانی هزاران باتری بخری. مرد درون رادیو می‌گوید که بیشتر ساحل شرقی از جمله دیترویت و شیکاگو نابود شده است. می‌گوید که پرتوها با سرعت نگران کننده‌ای به سمت غرب می‌آیند، و آرزو می‌کنی که نقشه‌ای داشتی تا بفهمی حرفش چه معنی می‌دهد. به جای نگرانی، لاک ناخن صورتی رنگ کمیابت را می‌آوری و مشغول لاک زدن می‌شوی. تا وقتی که لاک را روی می‌ریزی و تمام لاک روی فرش می‌ریزد و نمی‌توانی گریه نکنی.
صبح پدرت می‌گوید که مادر بسیار بیمار است و خودش هم چندان احساس خوشی ندارد. چشمهایت را برمی‌گردانی و می‌گویی که چند قرص دایجستیو بخورند، ولی درونت، نمی‌توانی با احتمال اینکه بمیرند و تو را تنها بگذارند کنار بیایی، پس به اتاقت می‌روی و روبروی پنجره می‌نشینی. حیاط خانه ات مثل همیشه است. مرگ و نابودی در خانه تو وجود ندارد، ولی در عجبی که چه چیزی خارج از دروازه خانه‌ات تغییر کرده است.
بعد از ظهر، چهار جایزه پرفروش ترین آلبوم و سه جایزه "گرمی" ات را به اتاق می‌آوری تا به آنها نگاه کنی. انگشت‌هایت بارها و بارها بر جایزه‌ها می‌لغزند و تو نمی‌توانی درک کنی چگونه کسی که در چنین مدت کوتاهی این همه موفق بوده است، باید به چنین وضع وحشتناکی دچار شود. تو ناسلامتی یک "ستاره"ای، شایسته بسیار بهتر از این هستی.
پدرت از هال صدایت می‌زند. صدایش مانند بیمارها است. صدایش مدام قطع می‌شود انگار که بین کلمه‌ها بالا می‌آورد. دوست نداری که روی فرش هال بالا بیاورد ولی چیزی نمی‌گویی. اگر بالا آورد، فردا نظافتچی تمیزش می‌کند. پتو را تا چانه‌ات بالا می‌کشی و چشم‌هایت را می‌بندی. صدای پدرت دور و دورتر می‌شود و تو "گرمی"ها را به سینه فشار می‌دهی و پلک‌هایت را محکمتر به هم می‌فشاری.
فردا بیدار خواهی شد و همه چیز بهتر خواهد بود. فردا در برنامه "تونایت شو" خواهی بود، جذاب‌تر از همیشه.
فردا، نماینده‌ات برای اینکه تماس نگرفته بود، عذرخواهی می‌کند. فردا هنوز هم ستاره خواهی بود.
یک داستان بسیار کوتاه
+ نوشته شده در یکشنبه سی ام تیر 1387 ساعت 18:52 شماره پست: 2
در آن بعدازظهر گرم پادوا، او را به پشت بام بردند تا بتواند تمام شهر را ببیند. چند لک لک در آسمان بودند. مدتی بعد، هوا تاریک شد و فانوس های دریایی روشن شدند. بقیه رفتند پایین تا بطری هایشان را بالا بیاوردند. او و لوز می توانستند صدایشان را از روی بالکن طبقه پایین بشنوند. لوز روی تخت نشست. در آن شب گرم، بسیار خوش و سرحال به نظر می رسید.
لوز سه ماه تمام شبکاری کرد. مسولان از اینکه به او اجازه این کار را دادند، خوشحال بودند. وقتی خواستند او را جراحی کنند، لوز آماده اش کرد، و آنها لطیفه ای در مورد دوست یا تنقیه گفتند. هنگام بیهوشی، خودش را محکم گرفته بود تا در زمان "وراجی بعد از به هوش آمدن" چیزی لو ندهد. وقتی که توانست با عصا راه برود، او بود که تب سایرین را اندازه می گرفت و لوز می توانست در تختش بماند. بیماران کمی مانده بودند و همه نیز جریان آن ها را می دانستند. همه لوز را دوست داشتند. وقتی از راهرو به اتاقش بازمی گشت، به لوز فکر می کرد.
قبل از آنکه به خط مقدم برود، همگی به دومو رفته و دعا کرده بودند. آنجا تاریک و ساکت بود و عده ای دیگر نیز مشغول دعا بودند. آنها می خواستند ازدواج کنند، ولی برای اعلان ازدواج به کلیسا وقتی نمانده بود و از آن گذشته، هیچکدام گواهی تولد نداشتند. هر دو حس می کردند که ازدواج کرده اند، ولی می خواستند همه هم بدانند و همچنین کاری کنند که این ازدواج، ابدی شود.
لوز نامه های زیادی به او نوشت که تا بعد از آتش بس به دستش نرسید. پانزده نامه در یک بسته به خط مقدم رسید و او نامه ها را به ترتیب تاریخ مرتب کرد و همه را پشت سر هم خواند. تمام آنها در مورد بیمارستان بود، و اینکه او چقدر دوستش دارد و بدون او نمی تواند ادامه دهد و نبودش در شب ها چه فاجعه ای است.
بعد از صلح موقت، موافقت کردند که او به شهر برود و کاری پیدا کند تا شاید بتوانند ازدواج کنند. لوز تا وقتی که او کاری پیدا کند و بتواند برای دیدنش به نیویورک برود، به خانه باز نگشت. همه می دانستند که او مشروب نمی نوشد و دوستانش و هیچ کس دیگر را در کل ایالت نمی بیند. فقط برای آنکه شغلی پیدا کرده و ازدواج کند. در قطار میلان - پادوا آنها بر سر اینکه لوز چندان علاقه ای به بازگشت فوری به وطن نداشته، جر و بحث کردند. وقتی در میلان باید خداحافظی می کردند او بوسیدش، ولی دعوایشان هنوز تمام نشده بود. از این طرز خداحافظی حالش به هم می خورد.
از جنوا با یک قایق به آمریکا رفت. لوز به پرودونون بازگشت تا یک بیمارستان بسازد. آنجا تنهایی و هوای بارانی در انتظارش بود، و گردان "شجاعان" ارتش ایتالیا در شهر پراکنده بود. در طول زمستان آن شهر بارانی و گل آلود، بیشتر افراد گردان با لوز خوابیدند، او قبل از آن ایتالیایی ها را نشناخته بود، و نامه ای به آمریکا نوشت و گفت که فقط یک رابطه دختر- پسری بوده است. او بسیار ناراحت شد و لوز می دانست که احتمالا او نخواهد فهمید لوز بسیار متاسف بود و می دانست که احتمالا او درکش نخواهد کرد، ولی شاید روزی بتواند ببخشد، و قدرش را بشناسد بداند، و بسیار "غیرمنتظرانه"، "انتظار" داشت که در بهار با او ازدواج کند. به مانند همیشه دوستش داشت ولی حالا فهمید که آن رابطه، فقط عشق دختر- پسری بوده است. لوز امیدوار بود که او در کارش موفق شود و کاملا او را باور داشت. می دانست که این بهترین کاری است که می توان کرد.
سرگرد در بهار یا هر وقت دیگری با او ازدواج نکرد. لوز هرگز جواب نامه اش به شیکاگو را دریافت نکرد. مدت کوتاهی بعد، او در لینکولن پارک، درون یک تاکسی، از دختر فروشنده یک سوپرمارکت، سوزاک گرفت.
متن با کمک مریم یک بار ادیت شده است. بخشهای تغییر یافته خط خورده اند

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر